Sunday, September 24, 2006

در حصار هراس



روزی که آمد با خودش کوله باری از عشق داشت
و مرهمی از جنس محبت
برای مداوای زخم تنهاییم
...آمده بود تا بشکند تُنگ غربتم را
همراه شدیم به سوی شهر آرزوها
...روان گشتیم در جاده های سبز امید
باورم نیست که حال ، غریبی تنها شده ام
در نیمه راه ، با کوله باری از غم
در حصار تاریکی و هراس
.
.
.
و اینک او خودِ زخم است

Sunday, September 03, 2006

فراق


امشـب از درد فراقـت چه گریــه ها که نکــردم
امشـب از طرح نگـاهت چه اشکها که نریخــتم
با تو هر لحظه و هردم، با تو هرگوشه وهرجا
امشب از لمس غروبت چه زخمها که نخــوردم