setareye asemoon
Wednesday, May 17, 2006
Friday, May 05, 2006
وداع
شامگاه بی قراری بود و ابرهای سیاه بر روی دیدگانم سنگینی می کردند ، در سکوتی که چشمها هزاران قصه نگفته داشتند و تمام صحنه ها یک به یک در صفحه ذهن آشفته ام حک می شد . شیرینی چهره پاک و معصومت به هنگام وداع ، هنگامی که یکدیگر را در آغوش کشیدیم وبه اندازه ابرهای آسمان باران داشتیم و چه تلخ بود لحظه ای که هم آغوشیمان با سوت هراس انگیز به جدایی تبدیل می شد . لحظه ای که چشمان دریاییمان خیره در هم خاطرات سالها با هم بودن را از نو مرور می نمود و بغض هایمان سنگین تر از همیشه " دوستت دارم" را در گلوی خشکیده مان خفه می کرد . هنوز گرمای لبهای لرزانت را بر روی گونه هایم احساس می کنم در انتظار بوسه ای دوباره ...!؟