Wednesday, November 22, 2006

مرداب

من عصاره تلخ یک عمر تنهایی ام
که از دستان بی رحم روزگار ذره ذره می چکم
من بغض خفه شده آرزوهای دست نیافته ام
شیرین ترین و زیباترین لحظاتم
غرق در مرداب غصه ها و بی مهری هاست
رکود و سکوت ، فوران می کند
و من در سردترین بی پناهی
آخرین دست و پا زدنهایم راتجربه می کنم
برای رهایی از این مرداب تاریک...!؟

Sunday, November 05, 2006

همخانه


این دل به ظاهر تنها
که پنداری ، غریبانه به انتظار نشسته است
همخانه ای دارد به روشنایی مهتاب
که دم به دم از حضور خویش مستش می کند
و او کسی نیست جز یاد و خاطرات شیرینت
.
.
.